گ مجموعهای از باورها، اندیشهها و تراوشات فکری بشر در طول تاریخ است که در زمینهساز و تداوم بخش رشد و تعالی انسان و شکلگیری هویّتی خاص برای او بوده است.
شاین فرهنگ را مجموعهای تبادلپذیر و مشترک از مجموعه داشتههای و پیشینههای جوامع انسانی میداند که درعین حال یکی از رایجترین و پیچیدهترین مفاهیم بوده و به عنوان سرمایهای قابل انتقال ازنسلی به نسل دیگر قابل بررسی است (احمدی و شهبازی 1387). فرهنگ به عنوان مفهومی متشکل از مجموعه فرضیات، ارزشها و رفتارهای یک جامعه، گروه یا یک ملّت است (رابینز، 2002) و از یک جامعه به جامعهی دیگری متفاوت است.
از آن جا که یک فرهنگ خاص متعلّق به گروه خاص است، هنگامی که افراد در حصار فرضیات اساسی ارزشها و رفتارهای خود قرار میگیرند بدون این که از فرضیات، ارزشها و رفتارهای متعلق به فرهنگهای دیگر آگاهی داشته باشند؛ در قبول و احترام به آنها بیمیل بوده و حتّی تحمّل آنها برایشان دشوار خواهد بود (اعرابی و ایزدی، 1382). در این ارتباط (مارسلّا، 2005)، بیان میدارد که ما باید قدرت فرهنگ را در ساخت واقعیّتهایمان و اکراهی را که به ما به عنوان انسان در تحمّل چالشهای این واقعیّتها دست میدهد به رسمیّت بشناسیم زیرا آن سطح غیر قابل قبولی از عدم اطمینان و تردید را به وجود میآورند.
فرهنگ چارچوب مناسبی برای جامعهسازی، حیات اجتماعی، همبستگی خانوادگی، تعلّقهای مادّی و تعهد سیاسی بوده و به ویژه در جوامعی که تکثّر قومیّت دارند دارای اولویّت بالاتری خواهد بود (فرهنگی، محمّدی و اردشیر زاده، 1387).
در میان عوامل بسیاری که میتواند نقشهای حیاتی را در محیطهای چند فرهنگی از حیث درک و تحمل فرهنگهای دیگر ایفا کنند، هوش فرهنگی یکی از مهمترین عوامل است. ولی از آن جایی که هوش فرهنگی مفهوم نسبتاً جدیدی است (هریسون، 2012، ارلی وانگ،2003)، بسیاری از پژوهشهای انجام شده در حوزهی هوش فرهنگی درصدد کشف ابعاد مختلف آن بود و پژوهش زیادی در ارتباط آن با عواملی نظیر، تعارض، ضعفهای ارتباطی وغیره که متناسب با مهارتهای زندگی و بهداشت روانی باشد، انجام نشده است.
سازمان آموزش و پرورش یکی از اصلیترین ارکان موفّقیّت و پیشرفت در تمام کشورهای جهان است و هر جامعهای که آموزش وپرورش قوی و کارآمدتری داشته باشد شانس بیشتری برای پیشرفت دارد. دانشآموزان از جمله منابع انسانی و سرمایههای ارزشمندی هستند که آینده جوامع به تربیّت صحیح آنها بستگی دارد. سالهای نوجوانی مرحله مهم و برجسته رشد و تکامل اجتماعی و روانی فرد به شمار میرود. در این دوره نیاز به تعادل هیجانی و عاطفی به خصوص تعادل بین عواطف و عقل، درک ارزش وجودی خویشتن، خودآگاهی (شناخت استعدادها، تواناییها و رغبتها، انتخاب هدفهای واقعی در زندگی، استقلال عاطفی از خانواده، حفظ تعادل روانی و عاطفی خویشتن درمقابل عوامل فشارزای محیط، برقراری روابط سالم با دیگران، کسب مهارتهای اجتماعی لازم در دوستیابی، شناخت زندگی سالم و مؤثّر و چگونگی برخورداری از آن، از مهمترین نیازهای نوجوانان است. بنابراین کمک به نوجوانان در رشد و گسترش مهارتهای مورد نیاز برای زندگی مؤثّر و ایجاد یا افزایش اعتماد به نفس در برخورد بامشکلات و حلّ آن و همچنین کمک به آنان در رشد و تکامل عواطف و مهارتهای اجتماعی لازم جهت سازگاری موفق با محیط اجتماعی و زندگی مؤثّر و سازنده در جامعه، ضروری به نظر میرسد (شعاری نژاد، 1377). احتمالاً یکی از مهمترین و گستردهترین برنامههای پیشگیری که در مدارس اجرا میشود، آموزش مهارتهای زندگی است. این برنامه سعی میکند که مهارتهای حلّ مشکلات، روش اتّخاذ تصمیم، شیوهی مقاومت در برابر تأثیرات منفی کنترل رفتار خود، تعامل مؤثّر با دیگران، داشتن رفتار مناسب در موقعیّتهایی که نیاز به قاطعیّت دارد را به دانشآموزان بدهد (آنتونی بیگلان و همکاران، 1387).
این روزها میدانیم که نیروهای زیستی، روانشناختی و اجتماعی با هم رشد نوجوان تأثیر میگذارند (1999، ساسمن و روکرل، 2004).
نوجوانی مرحله ای از رشد و بلوغ است که با تحوّلاتی در جسم و روان همراه است در این مرحله غرایز و احساسات در بالاترین حدّ خود قرار دارد، قوا و استعدادها به جنب و جوش در میآیند و عقل در آستانه رشد نسبی است در این مرحله نوجوان میخواهد روی پای خودش بایستد و از حالت کودکانه و دنباله روی به در آید. چیزی که بر مشکل تربیتی نوجوان میافزاید آسیبهای اخلاقی است که امروزه به دلیل شرایط و فضای خاص فرهنگی و اجتماعی دامنگیر نسل نو شده است و جوامع انسانی به ویژه کشورهای صنعتی را با دشواریها و مشکلات جدیّ روبه رو ساخته است(محمّدی،1385). کمک کردن به نوجوانان برای فکر کردن به صورت منطقی، توانایی آنها را درگرفتن تصمیمات منطقی بیشتر میکند و به مرور زمان، آنها از موفّقیّتها و شکستهای خود درس میگیرند و به فرایند تصمیمگیری فکر میکنند، اطمینان از تصمیمگیری و عملکرد آنان بهبود مییابد (بیرنس، 2003؛ ژاکونر وکلاچینسکی،2002).
در فرهنگهای مختلف و حتّی در خرده فرهنگها در درون یک فرهنگ ملّی طیف وسیعی از احساسات و عواطف وجود دارد. به نحوی که تفاوت در زبان، قومیّت، سیاستها و بسیاری خصوصیات دیگر میتواند به عنوان منابع تعارض بالقوّه ظهور کند و درصورت نبودن درک صحیح،توسعه روابط کاری را با مشکل مواجه سازد(تریاندیس،2006).
یکی از عواملی که باعث برخی آسیبهای روانی و نابهنجاریهای رفتاری میشود مهاجرت است. افسردگی، احساس بیهویّتی، احساس تنهایی و از دست دادن اعتماد به نفس که توان ایجاد تعادل میان چالشها و واکنشها را از فرد میگیرد، در کنار مشکلاتی چون فقر در خانوادههای مهاجر، پذیرش فرهنگ جدید، زبان و رویارویی با برخی از انواع تبعیضها در جامعه و مدرسه، آنچه کودکان و نوجوانان مهاجر را بیش از همه تهدید میکند؛ حسّ تنهایی در آنان است. بلاتکلیفی و انتظار، خود را مسافری سرگردان و مهمانی ناخوانده یافتن، گمنامی و بیهویّتی، تنشهای فردی و عدم تعادل در این مرحله پیش میآید.
در یک نگاه کلّی و گذرا، میتوان گفت، مهاجرت اختیاری به صورت طبیعی میتواند سازنده باشد، مهاجرت همیشه اختیاری، آزادانه و آگاهانه انجام نمیگیرد؛ بلکه جنگها، اشغال سرزمینها، استبداد داخلی، تبعیض نژادی، حوادث و بلایای طبیعی میتوانند علّت مهاجرت باشند. سازنده یا مخرّب بودن این امر وابسته به عوامل دیگری است که از مهمترین آنها انگیزه و ارادهی فرد مهاجر است که درشرایطی به رشد و ترقّی خود بیاندیشد و در تغییر شرایط نامساعد تلاش کند، و دیگر محیطی است که فرد مهاجر در آن زندگی میکند.
وجود ملّتهایی با باورهای دینی متفاوت و بعضاً متضاد، با نژادهایی گوناگون و زمینههای تاریخی متفاوت، همچنین بسترهای متفاوت فرهنگی و اجتماعی، که کودکان در آن رشد میکنند و پرورش مییابند، از یک سو وگره خوردن سرنوشت کشورها، از سوی دیگر، ایجاب میکند که افراد دانش و مهارتهایی داشته باشند تا به صورت مؤثّر با چالشها ومقتضیّات یک جامعهی جهانی روبه رو شوند و باید با بهره گیری از روشهای مختلف، به تقویّت هوش فرهنگی افراد جامعه بپردازند.
هوش فرهنگی موانع ارتباطی بین فرهنگی را کاهش داده و به افراد قدرت مدیریّت تنوّع فرهنگی میدهد. در واقع هوش فرهنگی، به منزلهی برچسبی است که میتواند در محیط متنوّع، انسجام و هماهنگی ایجاد کند (فیاضی و جان نثار احمدی، 1386).
از آنجایی که سازمانها به دنبال افزایش عملکرد و بهینهسازی امور هستند، در مرحله نخست باید عملکرد کارکنان را افزایش دهند. پژوهشهای انجام شده در داخل و خارج کشور بهبود عملکرد افراد از طریق توسعه هوش فرهنگی را تأیید میکند. پژوهشهای دلارام (1387)، ارلی و آنگ (2004) و آلن و هییگینز (2005) نشان داد که سازمانها باید برای بالابردن کارایی داوطلبان و افزایش سطح عملکرد آنان لازم است به دانش و اطّلاعات فرهنگی نیروهای داوطلب خود توجّه ویژهای را داشته باشند و همچنین نحوه به کاربردن این اطّلاعات را آموزش دهند. پژوهش و بررسی رفتار سازمانی و روان شناسی آشکار میکند که فرهنگ، اغلب فرایندها و پیامدهای سازمانی را تحت تأثیر قرار میدهد و آنها را هدایت میکند. مشخّص شده است که تفاوت ارزشها و عقاید فرهنگی، ادراکات از کار را تحت تأثیر قرار میدهد. بنابراین پژوهشگران به منظور بررسی و جستجوی بهترین ابزار فعّالیّت و اداره کردن محیطهایی که دارای تنوّع فرهنگی هستند، هوش فرهنگی را معرّفی کردهاند (مودی، 2007). فردی که دارای هوش فرهنگی بالااست توانایی یادگیری در محیط فرهنگی جدید را دارد و از رویارویی با فرهنگهای جدید لذّت میبرد (دنگ و گیبسون، 2008).
هوش فرهنگی یک قلمرو و حوزهی جدید از هوش ارائه میکند که در کل به عنوان توانایی و قابلیّت ارتباط مؤثّر و کارآمد با افرادی از پیشینه متفاوت تعریف میشود.
بیتوجّهی به هوشهای چندگانه به ویژه هوش اجتماعی، هیجانی و عاطفی که از بنیانهای توسعه در ابعاد مختلف تلقّی میشوند، میتواند روند جامعه پذیری و فرهنگ پذیری متناسب با دنیای کنونی را دچار اختلال کرده و شهروندانی را تربیت میکند که شاید به لحاظ حلّ مسائل ریاضی، توانمند امّا به لحاظ حلّ مسائل اجتماعی و فرهنگی با ضعف مواجه باشند. توانایی هوشهای چندگانه اکتسابی بوده و در طول زمان و ماهیّت خود تکامل یابنده است (گولمن، 1999). به گونهای نسبی همهی افراد به میزانی از نبود اعتماد به نفس، ضعف عزّت نفس، ناتوانی در ابرازخود، نابسندگی در بروز مهارتهای اجتماعی، فقدان انعطاف پذیری اجتماعی، ناتوانی در حلّ مسائل و مشکلات زندگی، و نبود خلاقیّت رفتاری در رویارویی با رویدادهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و تربیتی رنج میبرند ونیاز به کارآمدی هرچه بیشتر در زمینههای میان فردی و تعاملهای ارتباطی دارند (جلالی، 1388). کودکان و نوجوانان به دلیل تجربه ی ناکافی وعدم آگاهی از مهارتهای لازم از جمله آسیب پذیرترین قشر از اقشار اجتماعی هستند و به رغم انرژی و استعدادهای بالقوّه و سرشار، آنها از چگونگی بکار بردن توانمندیهای خود در مواجهه با مسائل و مشکلات زندگی آگاه نیستندآموزش و پرورش بهترین بستر برای ارائهی این آگاهی به نوجوانان است (بنی جمالی،1386).
آموزش مهارتهای زندگی میتواند راهکاری مناسب برای افزایش توانایی افراد در برقراری روابط تلقّی شود و به بهبود مهارتهای سازشی افراد منجر گردد. افزایش مهارتهای زندگی ارتباط متقابل را بهبود میبخشد، تجربههای مثبت افراد را افزایش داده، و آنها را در تعاملهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و مذهبی یاری میدهد و انتظار میرود که ارتقای مهارتهای زندگی به ارتقای هوش فرهنگی که همان انطباق مؤثّر و سازگاری با محیطهای فرهنگی متفاوت و تعاملات اجتماعی و پاسخهای رفتاری مناسب که نشاندهندهی هوش فرهنگی بالاست، منجر شود.
با توجّه به آنچه گفته شد، این پژوهش در پی پاسخ به این سؤال است که:
تفاوتهای فرهنگی و مشکلاتی که مهاجرت برای دانشآموزان مهاجر افغانستانی به وجود آورده است و با توجه به حمایتهای اجتماعی کمی که دارند، آیا آموزش مهارتهای زندگی میتواند در افزایش هوش فرهنگی آنها مؤثّر واقع شود؟
1-3- ضرورت و اهمّیّت پژوهش
پیشرفتهای علمی و فنّی سالهای اخیر انسانها را با انبوهی از مسائل و مشکلات گوناگون مواجه ساخته است. کنار آمدن با این فشارهای زندگی و کسب مهارتهای فردی و اجتماعی، همواره بخشی از واقعیّت زندگی انسان بوده و در ادوار متفاوت زندگی او، به اشکال گوناگونی تجلّی یافته است. در دوره ی کودکی این تعارضها جلوه چندانی ندارند، امّا با افزایش سن و هنگام مواجهه با دشواریهای ویژه سنین نوجوانی و جوانی، کشمکشهای درونی و محیطی بیشتر تظاهر پیدا میکنند. به منظور ارتقاء سطح توانایی افراد جهت حلّ مؤثّر این مسائل و مقابله با مشکلات موجود، نیاز به توجّه جدّی و برنامه ریزی دقیق وجود دارد. زیرا توانایی در حلّ مسائل و مشکلات نقش تعیین کننده ای در تأمین سلامتی روانی، موفقیّت فردی و زندگی سالم دارد(شاملو،1387). رشد مهارتهای زندگی از طریق یادگیری را میتوان زیر بنای پیشگیری از مشکلات روانی- اجتماعی دانشآموزان دانست. سازمان بهداشت جهانی (1993) مهارتهای زندگی را به عنوان مجموعهای از مهارتهای روانی واجتماعی و میان فردی تعریف کرده است که به افراد کمک میکند تا آگاهانه تصمیم بگیرند و مهارتهای ارتباطی، شناختی و هیجانی خوبی داشته و زندگی سالم و پرباری داشته باشند (قاسم آبادی و محمّد خانی،1377).
به نظر (اسکالی و هاپسون،1998، به نقل از مؤمنی، 1388)، در طیّ این فرایند فرد مسوولیّت خود و زندگیاش را به دست میگیرد. آنها معتقدند که فرایند خود توانمندسازی یک روند شدن، پویا و در حال رشد است. برای خود توانمندسازی بیشتر، هر فرد به آگاهی، داشتن اهداف مشخّص، ارزشها و اطّلاعات نیاز دارد.
هوش فرهنگی یک قلمرو جدید از هوش را ارائه میکند که در کل به عنوان توانایی و قابلیت برقراری ارتباط مؤثر و کارآمد با افرادی از پیشینیهی متفاوت تعریف میشود. هوش فرهنگی شناخت لازم دربارهی تواناییها و قابلیتهای افراد برای رویارویی با موقعیتهای چندفرهنگی، مشارکت در تعاملات میانفرهنگی و عمل کردن در گروههای متفاوت از نظر فرهنگی را فراهم میکند (لوگو، 2007). پرداختن به هوش فرهنگی به ویژه طی یک دهه اخیر را باید ناشی از نیازی دانست که بشر امروزی با آن مواجه است. نیاز هرچه بیشتر به مدارای فرهنگی میان اقوام و ملیّتهای مختلف به سادگی قابل دستیابی نیست. بدبینیهای میان قومیّتهای مختلف و بیاعتمادیهای میان کشورهای گوناگون که ریشههای تاریخی و بلندمدت دارند پدیدههایی نیستند که بتوان به سادگی آنها را تعدیل کرد. طرح بحث هوش فرهنگی ناشی از نیازهای مختلف اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، و سیاسی در نظام جهانی در عصر حاضر بوده است. برخی از این نیازها را میتوان به شرح زیر برشمرد:
1- مدیریت محیطهای کارگری و صنعتی چندفرهنگی با توجّه به شکلگیری و گسترش هرچه بیشتر شرکتهای چندملیّتی با کارکنانی از زمینههای فرهنگی متفاوت؛
2- مهاجرت به سار کشورها با هدف دستیابی به شغل و کار کردن برای شرکتهای مختلف خدماتی و صنعتی که توسط مدیرانی با زبان، نژاد، مذهب و به طور کلّی فرهنگ متفاوت اداره میشوند؛
3- تبادلهای دانشجویی در روند رو به گسترش ادامه تحصیل در محیطهای دانشگاهی چندفرهنگی؛
4- فعّالیّتهای گروهها و رسانههای مختلف در جهت تخریب دیدگاههای مذهبی و دینی متفاوت در جهت افزایش تنش و نزاع میان گروههای مختلف با هدف سودجویی برای خود؛
5- گرایشهای قوممرکزانه برخی سیاستمداران در ارتباط با سایر کشورها که میتواند به آتشافروزی میان ملّتها بیجامد؛ چنین گرایشی به معنای برتر دانستن یک فرهنگ بر فرهنگ دیگری است که دارای زمینههای تاریخی متفاوتی هستند؛
6- توجّه به آموزش و پرورش کودکان و نوجوانانی که میخواهند در دنیایی با فرهنگهای متفاوت و در عین حال در مواجهه با یکدیگر زندگی کنند؛
7- توانمند ساختن افراد و گروههای اجتماعی در برابر پدیدههایی نظیر خودباختگی فرهنگی یا خودبرتربینی فرهنگی.
بیشتر پژوهشها بر روی هوش فرهنگی، ذهنی و مفهومی بوده است و پژوهش تجربی و عملی اندکی در مورد آن انجام شده است (دین، 2007).
بنابراین پژوهش و بررسی برای توسعه و تأیید بیشتر هوش فرهنگی لازم است. پژوهشهای انجام شده در داخل و خارج کشور بهبود عملکرد افراد از طریق توسعه هوش فرهنگی را تأیید میکنند.
از آنجایی که سازمانها به خصوص آموزش و پرورش به دنبال افزایش عملکرد و بهینهسازی امور هستند، از این رو در مرحله نخست باید عملکرد کارکنان خود را افزایش دهند با توجّه به این که عملکرد تابعی از دانش، مهارت، تواناییها و انگیزش است و با در نظر گرفتن این مطلب که هوش فرهنگی یک توانایی و قابلیّت مهم در شرایط کنونی سازمان است، که نمودهای رفتاری و انگیزشی قابل ملاحظهای دارد و آموزش مهارتهای زندگی میتواند راهکاری مناسب برای افزایش توانایی افراد در برقراری روابط اجتماعی تلقّی شود، و به بهبود مهارتهای سازشی افراد، منجر گردد. افزایش مهارتهای زندگی ارتباط متقابل را بهبود میبخشد، تجربههای مثبت افراد را افزایش میدهد و آنها را در تعاملهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و مذهبی یاری میدهد.
امروزه علیرغم ایجاد تغییرات عمیق فرهنگی در شیوههای زندگی، بسیاری از افراد در رویارویی با مسائل زندگی فاقد تواناییهای لازم و اساسی هستند و همین موضوع آنان را در مواجهه با مسائل و مشکلات زندگی روزمرّه و مقتضیات آن آسیبپذیر نموده است (حق شناس و همکاران، 1388).
پژوهشگران در کاهش رفتارهای خشونتآمیز، تقویّت اعتماد به نفس، تقویّت خودپنداره و استفاده از تواناییها و ظرفیّتها و کنشهای هوش و… را مورد تأیید قرار دادهاند (طارمیان1387).آموزش مهارتهای زندگی، نوعی کوشش است که در سایه آن نوجوانان ترغیب میشوند تا خلّاقیّت خود را به کار گیرند و به طور خود جوش راههای مؤثّر را برای حلّ تعارضات و مشکلات زندگی خود بیابند (کلینگمن، 2009).
پژوهش تاتل (2006) نشان میدهد که آموزش مهارتهای زندگی در نوجوانان منجر به ارتقای تواناییهای تصمیمگیری، ارتباطات و افزایش اعتمادبه نفس آنان میشود. همچنین پژوهش اشتمان و همکاران (2005) نشان میدهد که آموزش مهارتهای زندگی در چهارحوزهِی شناسایی پیشرفت یا هدف در زندگی، حلّ مسأله و تصمیمگیری، روابط بین فردی و حفظ سلامتی جسمی بر محیط زندگی و کارایی شخص تأثیر بسزایی دارد. در این ارتباط پژوهشها نشان داده اند که فشارهای ناشی از مسائل روز مرّه، برای افرادی که دارای عزّت نفس بالا هستند و از سیستم حمایتی خوبی برخوردارند کمتر است(انصاری،1384). کودکان و نوجوانان به سبب بی تجربگی و نا آگاهی از مهارتهای باز دارنده، تسهیل کننده و اصلاحی، بیشتر در معرض آسیبهای جدّی درونی و اجتماعی هستند. دانشآموزانی که مهارتهای مقابله با موقعیّتهای تنش زا را ندارند،به نوعی مقهور آنها خواهند شدو بدین ترتیب مستعد اختلالات روانی، عاطفی، افسردگی،اضطراب، و احتمالاً مصرف مواد مخدر و رفتارهای ضدّاجتماعی خواهند شد این دانشآموزان در فرایند تصمیمگیری نیز دچار مشکل میشوند (جینتر، 2008).
با توجّه به این که نوجوانان دانشآموز در برههای از زندگی قرار دارند که تحت تأثیر آسیبهای فردی و اجتماعی ناشی از عدم آگاهی از مهارتهای زندگی قرار دارند. از این رو آموزش مهارتهای زندگی که موجب ارتقای نگرش و ارزشهای مثبت در فرد میشود و در نتیجه مانع بروز مشکل و باعث ارتقای بهداشت روانی میشود، ضروری است. در این مطالعه هدف، تعیین اثربخشی آموزش مهارتهای زندگی بر افزایش هوش فرهنگی دانشآموزان بود، چرا که مطالعاتی که آموزش مهارتهای زندگی و تأثیر آن بر هوش فرهنگی دانشآموزان باشد، تقریباً معدود است و توجّه بیشتر به این موضوع برای عملکرد بهتر و مهارتهای تحصیلی بالاتر ضروری است.
1-4- هدفهای پژوهش
1- هدف اصلی در این پژوهش بررسی اثربخشی آموزش مهارتهای زندگی در افزایش هوش فرهنگی دانشآموزان است.
2- بررسی تفاوتهای هوش فرهنگی دانشآموزان دختر و پسر.
3- بررسی تفاوت اثربخشی آموزش مهارتهای زندگی بر افزایش هوش فرهنگی بین دانشآموزان دختر و پسر.
1-5- سؤالها و فرضیّههای پژوهش
1-5-1- سؤالهای پژوهش
1- آیا آموزش مهارتهای زندگی بر افزایش هوش فرهنگی دانشآموزان مهاجر افغانستانی مؤثّر است؟
2- آیا بین هوش فرهنگی دانشآموزان دختر و پسر مهاجر افغانستانی تفاوت وجود دارد؟
3- آیا میزان اثربخشی آموزش مهارتهای زندگی بر افزایش هوش فرهنگی بین دانشآموزان دختر و پسر مهاجر افغانستانی متفاوت است؟
1-5-2- فرضیّههای پژوهش
1- آموزش مهارتهای زندگی باعث افزایش هوش فرهنگی دانشآموزان مهاجر افغانستانی میشود.
2- بین میزان هوش فرهنگی دانشآموزان دختر و پسر مهاجر افغانستانی تفاوت وجود دارد.
3- میزان اثربخشی روش آموزش مهارتهای زندگی، بر افزایش هوش فرهنگی بین دانشآموزان دختر وپسر مهاجر افغانستانی متفاوت است.
العات راس و ونکوسولد (2008) با استفاده از مدل فراشناختی ولز جهت درمان اختلال OCD بر روی گروهی از بیماران (6 زن و 6 مرد) و در دامنهی سنی 21 تا 58 سال دریافتند که در پس آزمون و در 3 و6 ماه از دورهی پیگیری 7 بیمار، علایم کامل بهبودی را نشان دادند.
در ایران نیز در مطالعهای تحت عنوان کارآیی و اثربخشی الگوی فراشناختی ولز در درمان یک مورد اختلال وسواسی- اجباری مورد آزمایش قرار گرفت .اثربخشی این مدل با استفاده از روش تکموردی تجربی از نوع خط پایهی چندگانه بر روی یک مورد آزمودنی (زن) بررسی شد و اثربخشی مدل فراشناختی مورد تایید قرار گرفت (اندوز، 1385).
لذا محقق پژوهش حاضر بر آن شد که با توجه به شیوع بالای نوع شستشوی اختلال وسواسی- اجباری در ایران به درمان این اختلال پرداخته و با توجه به ویژگی های مثبت درمان فراشناختی از جمله مشخص بودن جلسات و کوتاه مدت بودن این درمان، در این تحقیق به بررسی این موضوع خواهیم پرداخت که آیا درمان فراشناختی بر کاهش نشانههای نوع شستشو اختلال وسواسی- اجباری اثر بخش است یا خیر؟
1-3. اهمیت و ضرورت پژوهش
تحقیقات همواره اثر منفیای که OCD میتواند بر اعضای خانواده داشته باشد را ثابت کردهاند. همسران یا اعضای خانواده افراد بزرگسالی که از OCD رنج میبرند، سطح بالایی از پریشانی شخصی، سطوح قابل توجهی از کارکرد بد خانواده، و تداخل قابل توجهی در زندگی شخصی در نتیجه نشانههای OCD را گزارش کردهاند (بلک، گافنی، اسکلزر و گبل ، 1998؛ شفران، رالف و تالیس، 1995؛ به نقل از ترنر، 2006). ماهیت چندبعدی و پیچیده اختلال وسواسی- اجباری، بررسی و به کارگیری درمانهای جدید را ایجاب میکند و از آنجا که یافتن شیوههای درمانی کوتاهمدت کارآ و مؤثر از جمله ضرورتهای پژوهش در حوزه درمان میباشد و درمان فراشناختی جزء درمانهای کوتاهمدت به شمار میرود، انجام پژوهشی برای تعیین اثربخشی این شیوه درمانی دارای اهمیت است و از سویی این پژوهش به ارتقا سطح دانش کمک میکند. همچنین به نظر میرسد تاکنون از الگوی فراشناختی و رویکرد درمانی ناشی از آن برای درمان شایعترین شکل اختلال وسواسی- اجباری بهره گرفته نشده است. لذا پژوهش حاضر با هدف تعیین اثربخشی درمان فراشناختی برای نوع شستشوی OCD و فراهم کردن پشتوانه علمی برای درمان فراشناختی انجام شده است.
1-4. هدفهای پژوهش
1-4-1. هدف کلی
تعیین اثر بخشی درمان فراشناختی بر کاهش نشانهها و باورهای ناکارآمد نوع شستشوی اختلال وسواسی- اجباری
1-4-2. اهداف اختصاصی
شگران اثر ویژگیهای اساسی شخصیت را بر پاسخ مقابلهای بین کردهاند: آنها نتیجه گرفتند که پاسخهای مقابلهای در طول زمان و نسبت به انواع استرسها ثابت هستند و پیشنهاد میکنند که ویژگیهای شخصیتی اولیه سرچشمه نوع مقابله هستند (هنرپروران،2007).
از طرفی مقابلهی منفی هیجان مدار به مهار ناراحتی هیجان بوده و به عوامل عاطفی که با آن موقعیت مرتبط است میپردازد نه خود موقعیت (لازاروس وفولکمن،1980). افرادی که از این موقعیتهای مقابلهای استفاده میکنند به جای تمرکز بر مشکل حل آن بیشتر در پی آن هستند تا پیامدهای هیجانهای منفی عامل استرسزا را مهار کنند: این افراد تحت تأثیر این راهبرد به جای مقابله از کنار مشکلات رد میشوند (سپند هنر،1980). راهبردهای مقابلهای هیجان مدار در کوتاه مدت برای کاهش تنش موثراست اما در بلندمدت اثرات منفی دارند (برنفمن،2002). پژوهشها نشان دادهاند که مصرفکنندگان مواد نسبت به استفاده از این راهبردها آسیبپذیر هستند (کودینی، برینی،1989).
هم اکنون انجمن روانپزشکی آمریکا (APA) درمانهای روانی اجتماعی را از مؤلفههای اساسی هر نوع برنامه درمانی و پیشگیرانه سوءمصرف مواد در نظر میگیرند. اجتماعی شدن یک فرآیند دو جانبه ارتباط میان فرد و جامعه است و در طول حیات انسان این فرآیند در دو مقولهی یادگیری و یاددادن ادامه مییابد و سازگاری اجتماعی در قلب این فرآیندها صورت میگیرد. به طور کلی موجودات زنده برای ادامهی حیات مفید خود به سازگاری با محیط پیرامون خویش نیازمند هستند.
رفتار آدمی تحت تأثیر عوامل مختلفی ازجمله خانواده، مدرسه، گروه همسالان و سایر عوامل اجتماعی قرار دارد و شخصیت انسان در صورتی به کمال میرسد که بین او و محیط پیرامونش تعادل و تعامل مناسبی صورت پذیرد. فشارهای اجتماعی به وضوح تأثیر فراوانی بر رفتار دارد از طرفی دیگر انسان موجودی انعطافپذیر است، او نه تنها میتواند با محیط سازگار شود بلکه محیط را طبقه خواستههای خود دگرگون میکند. در حال حاضر اعتیاد علاوه بر زیانهای جدی و خطرناک جسمی از قبیل ابتلا به بیماریهای عفونی همچون ایدز، هپاتیت و… عوارض و مشکلات عدیدهی روانی اجتماعی نیز به دنبال دارد، کراک یکی از مواد صنعتی جدید است در ایران از هروئین خالص ساخته میشود و با کراک واقعی موجود در دنیا که از مشتقات کوکائین است تفاوت دارد، مصرف راحت و بویایی سریعالاثر دلیل شیوعش میباشد، عوارض مصرف کراک علاوه بر نئشگی، عصبانیت، پرخاشگری شدید و تهوع و استفراغ میباشد شخص مصرفکننده در زمان نرسیدن مواد قابل کنترل نیست و رفتارهای بسیار پرخطری از او سر میزند که قابل پیشبینی نیست. این عوارض ناهنجاریهای عدیدهای را در سازگاری فرد به خصوص سازگاری اجتماعی به وجود آورده است. با توجه به موارد فوق پژوهشگر به دنبال پاسخ به این سؤال است که آیا طرحواره درمانی بر راهبردهای مقابلهای و سازگاری اجتماعی تأثیر دارد یا خیر؟
1-2- اهمیت و ضرورت
بهرهگیری از روشهای علمی درمان وابستگی به مواد در سال 1381 در کشورمان شروع شده است و هم اکنون اکثر متخصصان و صاحبنظران درمان وابستگی مواد بر این باور هستند که وابستگی به مواد یک اختلال روانی میباشد.
همه افراد در طول زندگی خود با استرس روبرو میشوند. زندگی بدون استرس یعنی مرگ، آنان در همه شرایط تحت استرس قرار دارد. ولی گاهی امکان دارد یک استرس بیماری زا و مشکل زا شود، این مسئله بستگی به مقابلههای فرد دارد. منظور از مقابله کوشش و تلاشهایی است که خود انجام میدهد تا استرس را از میان بردارد، برطرف کند، یا به حداقل برساند و یا تحمل کند.
دقت داشته باشید که ما همیشه نمیتوانیم منبع استرس را از میان برداریم. بلکه در مواردی باید آنها را کاهش دهیم و در مواقعی هم باید استرس را تحمل کنیم. مثلاً ما نمیتوانیم کاری کنیم که اختلاف قدیمی والدین حل شود. در این موارد باید سعی شود تا استرس های ناشی از این اختلاف را کاهش دهیم و یا به صورتی تحمل کنیم تا کمتر آزار دهنده شود. کوششهای مقابلهای کاهش به صورت انجام دادن کار، فعالیت و اقدام خاصی است و گاه به صورت انجام دادن فعالیتهای ذهنی و درون روان است. به این ترتیب میتوان گفت دو نوع مقابله وجود دارد: مقابلههای مسأله مدار و مقابلههای هیجان مدار. در اکثر موارد ضروری و سالم است که هر دو نوع مقابله با هم مورد استفاده قرار بگیرند.
1-3- مقابلههای مسأله مدار
در مقابلههای مسأله مدار فرد سعی میکند کاری انجام دهد تا استرس را از میان بردارد، کاهش دهد یا آن را تحمل کنند. نمونهای از مقابله مسأله مدار عبارت است از اقدام به عمل نمودن- فعالیت خاصی انجام دادن- راهنمایی گرفتن- مشورت کردن- برنامهریزی کردن- جمعآوری اطلاعات- مطالعه کردن- استفاده از روش حل مسأله به فکر کردن و غیره، ژنتیکی، جسمی و اجتماعی است بر این اساس تنوعی از درمانهای دارویی روانشناختی و اجتماعی برای کنترل آن طراحی شده است آنچه که اهمیت دارد این است که فرد وابسته به مواد بر اساس شرایط و مشخصات خاص خود به برنامه درمانی هدایت شود (نادری و همکاران،1387).
سوءمصرف مواد، یکی از مشکلات نظام سلامت کشور است. ستاد مبارزه با مواد مخدر، جمعیت افراد وابسته به مواد کشور را رقمی حدود 2/1 میلیون نفر تخمین زده است. این در حالی است که برخی از صاحبنظران، این آمار را بین دو تا پنج میلیون نفر تخمین زدهاند (ندمی، 1387).
با توجه به نیازهای جدی مراکز درمانی اعتیاد به برنامههای روان درمانی و اندک بودن پژوهشهایی که به بررسی اثربخشی درمان طرحواره درمانی در درمان اعتیاد پرداختهاند، پژوهش حاضر با هدف بررسی اثربخشی درمان طرحواره درمانی بر سازگاری اجتماعی و بهبود مهارتهای مقابلهای افراد معتاد انجام شده است. طرح واره درمانی نقش مهمی را در شناخت درمانی ایفا میکند.
راهبردهای شناختی و تکنیک آموزش دو هدف اولیه این درمان است، آموزش جنبه ایست که مبتنی بر تعلیم بیماران در مورد نیازهای معمولی و هیجانهای معمولی است.
این نیازهای معمولی شامل: ایمن بودن و یک اساس پایا و ماندنی داشتن، کسب کردن عشق، پرورش آن، شخصیت پذیرفته شده و اثبات شده، شخصیت درمان شده به وسیله تلقین، حمایت و دریافت راهنمایی مناسب و داشتن احساسها و نیازهای معتبر یک شخص تحت عنوان طرحواره درمانی، همه بچهها این نیازهای هستهای راضیشان کرده و نوعی مشکلات رشدی که اینجا نمیتوان به آنها اشاره کرد.
1-4- اهداف تحقیق
1-4-1- هدف کلی
1: تبیین میزان اثربخشی طرحواره درمانی بر راهبردهای مقابلهای در افراد وابسته به مواد.
2: تبیین میزان اثربخشی طرحواره درمانی برو سازگاری اجتماعی در افراد وابسته به مواد.
1-4-2- اهداف فرعی
1: تبیین میزان اثربخشی طرحواره درمانی بر راهبرد مقابلهی رویارویی در افراد وابسته به مواد.
2: تبیین میزان اثربخشی طرحواره درمانی بر راهبرد خویشتنداری در افراد وابسته به مواد.
3: تبیین میزان اثربخشی طرحواره درمانی بر راهبرد دوری گزینی در افراد وابسته به مواد.
4: تبیین میزان اثربخشی طرحواره درمانی بر راهبرد فاصله گرفتن در افراد وابسته به مواد…
5: تبیین میزان اثربخشی طرحواره درمانی بر راهبرد حمایتهای اجتماعی در افراد وابسته به مواد.
6: تبیین میزان اثربخشی طرحواره درمانی بر راهبرد گریز و اجتناب در افراد وابسته به مواد.
7: تبیین میزان اثربخشی طرحواره درمانی بر راهبرد مشگل گشایی برنامهریزی شده در افراد وابسته به مواد.
8: تبیین میزان اثربخشی طرحواره درمانی بر راهبرد ارزیابی مجدد مثبت در افراد وابسته به مواد.
1-5- فرضیات تحقیق
1-5-1- فرضیههای اصلی
1- طرحواره درمانی بر راهبردهای مقابلهای تأثیر دارد.
2- طرحواره درمانی بر سازگاری اجتماعی تأثیر دارد.
1-5-2- فرضیات فرعی
1- طرحواره درمانی بر راهبرد مقابلهای مستقیم تأثیر دارد.
2- طرحواره درمانی بر راهبرد مقابلهای فاصله گرفتن تأثیر دارد.
3- طرحواره درمانی بر راهبرد مقابلهای خود کنترلی تأثیر دارد.
4- طرحواره درمانی بر راهبرد مقابلهای طلب حمایت اجتماعی تأثیر دارد.
5- طرحواره درمانی بر راهبرد مقابلهای پذیرش مسئولیت تأثیر دارد.
6- طرحواره درمانی بر راهبرد مقابلهای گریز و اجتناب تأثیر دارد.
7-طرحواره درمانی بر راهبرد مقابلهای حل مسائل برنامهریزی شده تأثیر دارد.
8-طرحواره درمانی بر راهبرد مقابلهای ارزیابی مجدد مثبت تأثیر دارد.
1-5- تعاریف نظری و عملیاتی متغییرها
1-5-1- تعاریف نظری
طرحواره درمانی: که توسط یانگ و همکارانش به وجود آمده است درمانی نوین و یکپارچه که عمدتاً بر اساس بسط و گسترش مفاهیم و روش درمانی شناختی رفتاری کلاسیک بنا شده است (یانگ، 13990).
راهبرد مقابلهای: مجموعهای از فعالیتها و فرآیند رفتاری شناختی برای ممانعت. مدیریت یا کاهش استرس (لازاروس وفولکمن).
سازگاری اجتماعی: توانایی ایجاد ارتباط متقابل با دیگران در زمینهی خاص که در عرف جامعه قابل قبول و ارزشمند باشد فورنری (،2006).
1-5-2- تعاریف عملیاتی
طرحواره درمانی میزان نمرهای است که هر آزمودنی از پرسشنامه یانگ (1993) کسب میکند.
راهبرد مقابلهای: میزان نمرههای است که هر آزمودنی از پرسشنامه (لازاروس و فولکمن،1987)
کسب میکند.
سازگاری اجتماعی: میزان نمرهای که هر آزمودنی از پرسشنامه سازگاری بل (1990) کسب میکند.
صه اختلال شخصیت مرزی الگویی نافذ و فراگیر از خلق منفی، رفتار تکانشی و ناسازگارانه و مشکلات بین فردی است. بد تنظیمی هیجانی اغلب به عنوان مشخصه اصلی این اختلال محسوب می شود. طبق نظریات مختلف حدس بر اینست که افراد مبتلا به BPD گرایشاتی زیستی به تجربه کردن هیجانات منفی دارند و این هیجانات را به آسانی بروز می دهند (لینهان، 1993). اکثر رفتار های تکانشی و غیر معمول مبتلایان به BPD شامل رفتارهای خود تخریبی، سوء مصرف مواد و رفتار های پرخاشگرانه علیه دیگران به عنوان تلاش هایی ناسازگارانه تلقی می شوند که این افراد برای کاهش یا اجتناب از عاطفه منفی شدید خود انجام می دهند (چاپمن، گراتز و براون 2006). هیجانات منفی مشخص یا حالات خلقی بخصوصی همچون خشونت، اضطراب، شرم و افسردگی در افراد دارایاختلال شخصیت مرزی معمولا در حد بالا است (کونیگزبرگ و همکاران، 2002). طبق گزارشات این افراد گرایش به داشتن هیجانات واکنشی و شدید با میزان شدت علائم دیگر این بیماری چه در نمونه های بالینی چه غیر بالینی همبستگی دارد (شیونز و همکاران،2005). تحقیق طولی که اخیرا انجام شده است نشان داد که ناپایداری عاطفی قوی ترین عامل پیش بینی کننده علائم اختلال شخصیت مرزی در طول زمان است (تراگسر، سولهان، شوارتز، مت و ترال 2007). این یافته ها زمینه های نظری را حمایت میکنند (لینهان، 1993) که این زمینه های نظری بیانگر این نکته هستند که بد تنظیمی هیجانی ویژگی اصلی اختلال شخصیت مرزی است و سایر علائم اختلال از همین بدعملکردی هیجانی پیروی می کنند.
در مدل توسعه یافته بیوسوشیال لینهان بیان شده است که علت اولیه BPD آسیب پذیری هیجانی با منشا زیستی است و مشخصه آسیب پذیری هیجانی افراد مبتلا اینست که این بیماران به آسانی در حین تعاملات اجتماعی واکنش های شدید بدنی از خود نشان داده و پس ازنشان دادن این واکنش ها ، به کندی به خط پایه ی برانگیختگی هیجانی باز می گردند ( راسل جی جی و همکاران، 2007) و همچنین در فرم های خود گزارشدهی که طی ارزیابی های متعدد بدست آمده است، شاهد افزایش شدت هیجانات ناخوشایند در مبتلایان به اختلال هستیم (ابنر پرایمر یو دبلیوو همکاران، 2007). نظریهبیوسوشیاللینهانبیانمیکندکه BPD اساسانوعیبدکارکردیدر سیستمتنظیمهیجاناستوالگوهای رفتاری مشاهدهشده دربیمارانمرزی،درواقعنتایجغیرقابلاجتنابهمین بدکارکردیدرسیستمتنظیم هیجاناست(چه هیجانهایمثبتچههیجانهایمنفی). بسیاریازمطالعاتنشاندادهاند کهبیمارانمبتلابه BPD ،درمقایسهباگروه هایغیر BPD ،شدتوعمقبیشتری ازهیجانات ویاتغییرپذیریبیشتریدرتجاربهیجانیراتجربهمیکنند. از دیدگاهلینهان،مشکلدرتنظیم هیجانها، هستهاصلیپاتولوژیمرزیراتشکیلمیدهد )لینهانودکستر-مازا،2008). در مورد رواندرمانی افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی_که درمان انتخابی آنهاست_ تحقیقات بسیاری شده است. اخیرا دارودرمانی نظیر تجویز داروهای ضد روانپریشی برای مهار خشم، ضد افسردگی برای بیمارانیکه خلق افسرده دارند و بنزودیازپین ها برای رفع اضطراب و افسردگی نیز برای نیل به بهترین نتایج، به این برنامه درمانی افزوده شد. رواندرمانی برای بیمار و درمانگر به یک اندازه دشوار است. این بیماران براحتی دچار واپسروی می شوند، تکانه های خود را مورد کنش نمایی قرار می دهند و دچار انتقال میشوند که روانکاوی این انتقال دشوار است. دو نیم سازی بعنوان سازوکاری دفاعی باعث می شود که بیمار نسبت به درمانگر و سایر افراد زمانی احساس عشق و محبت، و زمانی دیگر احساس نفرت پیدا کند. رویکردی معطوف به واقعیت موثرتر از تفسیر عمیق ناخودآگاه بیمار است. درمانگران از رفتاردرمانی نیز برای مهار تکانه ها و فورانهای خشم بیمار استفاده کرده اند.
شکل خاصی از رواندرمانی موسوم به رفتار درمانی دیالکتیکی برای درمان BPD بکار رفته است. بویژه برای بیمارانیکه رفتارهای شبه خودکشی نظیر نظیر خودزنی های مکرر دارند ( کاپلان و سادوک، 2007). این روش توسط مارشا لینهان ابداع شد. این روش درمانی در قالب کلی رفتاردرمانی شناختی قرار می گیرد و در آغاز برای زنان مبتلا به اختلال شخصیت مرزی که بطور مزمن خودکشی گرا بودند، ایجاد شده است(محمودعلیلو و شریفی، 1390). مطالعاتیکه اثرات DBT را در این بیماران قرار داده اند، نشان دادند که این درمان اثرات مثبتی دارد ( کاپلان و سادوک، 2007).
با توجه به اینکه اغتشاش در تنظیم هیجانات و آسیب پذیری ذاتی در تنظیم هیجانات از جمله مهم ترین ویژگی های تشخیصی اختلال شخصیت مرزی است و رفتاردرمانی دیالکتیکی هم تدابیر ویژ ه ای برای کمک به تنظیم هیجان برای بیماران تدارک دیده است و نیز با توجه به اینکه در صورت کمک به بیمار جهت مقابله سازگارانه با هیجانات ناخوشایند می توان به بهبود کلی او امیدوار شد، لذا هدف از پژوهش حاضر اینست که اثربخشی آموزش مهارت های تنظیم هیجانیDBTبر کاهش نشانه های هیجانی بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مرزی مورد بررسی قرار بگیرد.
اهمیت و ضرورت پژوهش
شیوع BPD بر اساس مطالعه اپیدمیولوژی اخیر بیشتر از 9/5 درصد تخمین زده شده است ( گرانت، چو و گلداشتاین، 2008). اختلال شخصیت مرزی به چند دلیل مورد توجه بوده است. از جمله دلایل آنست که BPD درمحیط های بالینی بسیار شایع و درمان آن بسیار دشوار است و با گرایش به خودکشی رابطه دارد (کرینگ و همکاران، 2007). در یکی از جدیدترین تحقیقات اخیر مشخص شد که حدود 25 الی 33 درصد از خودکشی های انجام شده که منجر به بستری شده است، توسط افرادی صورت گرفته است که حائز ملاک های BPD بوده اند ( اشنایدرو همکاران، 2006). همانگونه که درDSM-IV-TR ذکر شده است این اختلال با الگوی بارزی از رفتارهای تهدید به خودکشی و خود زنی مشخص میشود. این گروه از بیماران بخش وسیعی از اقدام کنندگان به خودکشی را تشکیل میدهند. آنچه که رفتار خودزنی را در بیماران BPD از سایر بیماران متمایز میکند، مزمن بودن آن درBPD است (پاریس، 2002). تشخیص اختلال شخصیت مرزی شایعترین تشخیص اختلال شخصیتی است که در مورد بیماران سرپائی و بستری صورت می گیرد (گروئینچ، 1992).
ملاکهای فهم اختلال شخصیت مرزی از زمان اولین فرمول بندی های این اختلال در دهه 1940و 1950 تاکنون به طرز چشمگیری تغییر یافته است. در آن زمان این بیماران با دوره ای مزمن واغلب با نقصهای اجرایی به عنوان زیرگروه سایکوز یا اسکیزوفرنیا تلقی می شد (نایت، 1953).
اختلال شخصیت مرزی یک بیماری روانی جدی است که مشخصه اش کارکرد غیرعادی هیجانی، رفتاری، شناختی و روابط بین فردی، نقص شدید کارکردی و درجات بالایی از خودتخریبی است که شامل خود جرحی تعمدی و خودکشی، سومصرف مواد و الکل، رفتارهای جنسی ناسالم، میگساری و استفاده نادرست از داروهای تجویز شده است ( گاندرسون، 2001).
BPD یک اختلال روانی شایع و بسیار جدی است که در چند دهه اخیر این اختلال در نشریات پژوهشی روانشناختی مورد توجه فراوان قرار گرفته است. این عنوان تشخیص در سال1980 به فهرست DSM افزوده شد(اتکینسون،اتکینسون،اسمیت،بم و هوکسما، ترجمه براهنی و همکاران، 1386) . تشخیص اختلال شخصیت مرزی، شایعترین تشخصیص اختلال شخصیتی است که در مورد بیماران بستری و سرپایی صورت میگرد(گروئینچ، 1992).
بنابراین با توجه به شواهد بیان شده به نظر میرسد که وجود اختلال شخصیت مرزی می تواند به عنوان تهدیدی برای فرد وجامعه باشد و همچنین با توجه به شیوع بالای این اختلال در بین زنان و لزوم تربیت کودکان سالم در جامعه توسط زنان که تضمینی برای داشتن جامعه ای سالم و همچنین داشتن زندگی سالم و آسوده برای این بیماران و کاهش رفتارهای مخاطره آمیز این بیماران است. با توجه به شیوع بالای این اختلال در جوامع و نیز کمبود مطالعات انجام شده در کشورمان و از آنجا که این بیماران بیشترین میزان ارتکاب به خودکشی را دارا میباشند و به سختی به درمان پاسخ میدهند، بنابراین بررسی شیوه های کارامد وموثر مداخله در این اختلال از جمله ضروریات پژوهش حاضراست. از آنجائیکه بیماران BPD مشکلات عدیده ای در تنظیم هیجانات خود دارند و از نقص مهارتی در تنظیم هیجانات منفی خود مثل اضطراب، افسردگی و تکانشوری رنج می برند، بنابراین اجرا و آموزش مهارتهای تنظیم هیجانی DBT می تواند اولویت پژوهشی قابل ملاحظه ای داشته باشد و در صورتیکه کارایی مداخلات مذکور بر روی نمونه ایرانی مورد تایید قرار گیرد، گامی اساسی در جهت بهبودی بیماران مرزی خواهد بود.
اهداف پژوهش
1-4-1- هدف کلی
بررسی کارائی آموزش مهارت های تنظیم هیجانی رفتار درمانی دیالکتیکی در کاهش نشانه های هیجانی اختلال شخصیت مرزی
1-4-2- اهداف اختصاصی
متغیر مستقل: آموزش مهارت های تنظیم هیجانی.
متغیر وابسته: تغییرات حاصل از اعمال مداخلات بر شدت علائم هیجانی اختلال شخصیت مرزی، شدت علائم افسردگی، اضطراب، تکانشوری و میزان رفتارهای خودزنی.
رفتار درمانی دیالکتیکی (DBT)
تعریف مفهومی: رویکردی درمانی است که همدلی و پذیرش مراجع محور را با حل مساله وآموزش مهارتهای اجتماعی، دیدگاه شناختی- رفتاری درهم می آمیزد (کرینگ و همکاران،2007، ترجمه شمسی پور ، 1388).
تعریف عملیاتی:در این پژوهش مهارت های تنظیم هیجانی رفتار درمانی دیالکتیکی طی 8جلسه انجام شد.
اختلال شخصیت مرزی (BPD)
تعریف مفهومی: یکی از تشخیص های روانپزشکی است که از ویژگی های بارز آن بی ثباتی عاطفه، خلق، رفتار، روابط شیئی و تجسم نفس است ( کاپلان و سادوک، 2003).
تعریف عملیاتی: منظور از اختلال شخصیت مرزی در این پژوهش افرادی هستند که در مقیاس شخصیتی مرزی(STB) ، نمره بالای میانگین را بدست آورند و نیز افرادیکه با توجه به معیارهای تشخیصی DSM-IV-TR از طریق مصاحبه بالینی توسط یک روانپزشک و روانشناس بالینی بعنوان بیمار مبتلا به این اختلال تشخیص گذاری شدند.
وعات اساسی مورد تاکید در آموزش مهارت های زندگی برای دستیابی به اهداف فوق عبارتند از بهداشت روان، آموزش ارزش ها، حل مساله، اجتماعی شدن، پیشگیری، خودآگاهی، مقابله با افسردگی، مهارت های مقابله ای، تصمیم گیری، مقابله با تنیدگی و خودانگاره.به دلیل تاثیر متقابل و دوجانبه والدین و فرزند کم توان ذهنی و سایر اعضای خانواده آموزش مهارت های زندگی گامی پیشگیرانه و مؤثر در بروز انواع مشکلات روانشناختی محسوب می شود(آقاجانی، 1381).
در این تحقیق هدف، بررسی تأثیر این آموزش ها بر سازگاری اجتماعی مادران دارای فرزند کم توان ذهنی می باشد.
3-1ضرورت تحقیق:
هرچند فقدان فشار روانی مساوی با سکون و بی حرکتی و نتیجه آن مشکل رشد و بالندگی در انسان است و علی رغم اینکه مقداری فشار روانی برای ایجاد تحرک و تلاش در انسان ضروری است، لکن فشار روانی مداوم و شدید می تواند سلامت همه جانبه فرد را درمعرض خطر قرار دهد. فشار روانی زیاد یا مداوم تأثیرات منفی فراوانی برعملکرد و فعالیت های فرد خواهد داشت. افرادی که دچار فشار روانی می شوند و توان مقابله با آن را ازدست می دهند، از نظر جسمانی، روانی و رفتاری دچار مشکل می شوند (فتی، 1391).
والدین در برابر این مشکل می تواند ناموفق یا ناقص باشد؛ بنابراین بسیاری از والدین از مشکل سلامت فکری رنج می برند. رسیدگی به امورکودک مستلزم شکیبایی زیاد و فداکاری از جانب والدین است. بسیاری از والدین، عقب ماندگی کودک را به مثابه نشانه ای از شکست خود تصور می کنند. بسیاری از والدین هدف هایی را که خود قادر به رسیدن به آنها نبوده اند در فرزندان خود جست و جو می کنند. والدینی که در رسیدن به این هدف ها ناکام می شوند به نوعی دچار مشکل و فشار روانی می شوند. حال مادران دارای کودک عقب مانده ذهنی، نه تنها احساس می کنند که به این اهداف نمی رسند، بلکه آگاهی از عقب ماندگی ذهنی کودک آنان را با فشار روانی مضاعف روبه رو می سازد (حسینی، 1363).
4-1فرضیه های پژوهش
1-4-1فرضیه اصلی:
آموزش مهارت های زندگی موجب افزایش سازگاری اجتماعی مادران دارای فرزند کم توان ذهنی می شود.
2-4-1فرضیه های فرعی:
1- آموزش خودآگاهی موجب افزایش سازگاری اجتماعی مادران دارای فرزند کم توان ذهنی می شود.
2- آموزش مقابله با استرس موجب افزایش سازگاری اجتماعی مادران دارای فرزند کم توان ذهنی می شود.
3- آموزش ارتباط موثر موجب افزایش سازگاری اجتماعی مادران دارای فرزند کم توان ذهنی می شود.
5-1اهداف پژوهش
1-5-1هدف اصلی:
تعیین اثربخشی آموزش مهارت های زندگی بر سازگاری اجتماعی مادران دارای فرزند کم توان ذهنی
2-5-1هدف فرعی:
تعیین اثربخشی آموزش خودآگاهی بر سازگاری اجتماعی مادران دارای فرزند کم توان ذهنی
تعیین اثربخشی مقابله با استرس بر سازگاری اجتماعی مادران دارای فرزند کم توان ذهنی
تعیین اثربخشی ارتباط موثر بر سازگاری اجتماعی مادران دارای فرزند کم توان ذهنی
6-1تعریف نظری و عملیاتی متغیرها
1-6-1تعریف نظری
مهارت های زندگی
سازمان جهانی بهداشت، مهارت های زندگی را چنین تعریف نموده است: توانایی انجام رفتار سازگارانه و مثبت به گونه ای که فرد بتواند با چالش ها و ضروریات زندگی کنار بیاید(سازمان بهداشت جهانی، 1994).
مهارت های زندگی یعنی ایجاد روابط بین فردی موثر و مناسب، انجام مسئولیت های اجتماعی، انجام تصمیم گیری های صحیح، حل تعارض و کشمکش های بدون توسل به اعمالی که به خود و دیگران صدمه می زنند(علوی، 1383).
مهارت های زندگی، عبارتند از مجموعه ای از توانایی ها که زمینه سازگاری و رفتار مثبت ومفید را فراهم می آورد،این توانایی ها فرد را قادر می سازد تا مسؤولیت های نقش اجتماعی خود را بپذیرد و بدون لطمه زدن به خود ودیگران با خواست ها، انتظارات و مشکلات روزانه به ویژه در روابط بین فردی به شکل مؤثری رو به رو شود(طارمیان، 1379).
خودآگاهی
توانایی و ظرفیت فرد در شناخت خویشتن، و نیز شناسایی خواسته ها، نیازها و احساسات خویش است. در این مهارت فرد همچنین می آموزد که چه شرایط و یا موقعیت هایی برای وی فشار آور هستند. (فتی، موتابی، محمدخانی، کاظم زاده، عطوفی، 1391).
مقابله با استرس
شناخت استرس های مختلف زندگی و تأثیر آن بر فرد است(حمیدی، 1387).
ارتباط موثر
به معنای ابراز احساسات، نیازها و نقطه نظرهای فردی به صورت کلامی و غیرکلامی است (فتی، 1391).
سازگاری
عبارت است از مکانیسم هایی که توسط آن یک فرد توانایی های تعلق به یکدیگر را پیدا می کند. بنابراین لازمه سازگاری اجتماعی بروز تغییراتی در فرد بوده و لازمه آن یکپارچگی و مکانیسم هایی است که توسط آنها گروه یک عضو جدید را می پذیرد (ساروخانی، 1370).
سازگاری اجتماعی به عنوان یک شاخص روانشناختی در برگیرنده قالب های اجتماعی، مهارت های اجتماعی، علایق اجتماعی، روابط خانوادگی، روابط مدرسه ای و روابط اجتماعی می باشد(فرقدانی، 1383).
سازگاری فرآیندی پیوسته ای است که در آن تجربیات یادگیری اجتماعی شخص، باعث ایجاد نیازهای روانی می گردد و نیز امکان کسب توانایی و مهارتهایی را فراهم می سازد که از آن طریق می توان به ارضای آن نیازها پرداخت (نیکتاش، 1379).
2-6-1تعریف عملیاتی متغیرها
مهارت های زندگی
عبارت است از آموزش گروهی مهارت های زندگی در جلسات مشخص، جهت بهبود بهزیستی روانی.
سازگاری اجتماعی